زبانحال حضرت معصومه سلاماللهعلیها
دیـده بر راهـم و با گـریه کـمی آرامم محتضر، خسته، از این بیکسی ایامم از همان کودکیام روزی من هجران شد چهارده سال هم از وصل پدر ناکـامم از تو یک نامه فقط مانده برایم چه کنم؟ شده تسکـین به هـمین نامه کمی آلامم چقَدَر خوب شد اینجا سر و کارم افتاد میهـمانِ قـم و این سلـسـلۀ خوش نامـم چشم نا پـاک نیـفـتاده سوی محـمل من فـکـر آوارگـی زیـنب و شـهـرِ شـامـم جز سلام، از همه یک بیادبی نشنیدم سـرِ بـازار نـداده ست کـسـی دشـنامـم داغـها دیـدم اگر بیکس و تـنهـا نشدم دست بسته سرِ هر کـوچه تماشا نشدم |